خواب دیدم
خواب دیدم که عجل بر سر بالین منست گفت هنگام جدا کردن روح از بدنست
کلماتی زخدا خواند و مرا سرد نمود بدن خسته من را تهی از درد نمود
شدم آزاد و و سپردم به دل خاک تنم آسمان گشت ز بعد ، تن سردم وطنم
عده ایی بر سر خاکم بنشستند و نزار گاه برخاست ز اطراف همی گرد و غبار
مجلس ختم مهیا شد و قرآن و گلاب عکس بگذشته منرا بنهادند به قاب
تا که بودم نشد این عده مرا یاد کنند در کنارم سخنی گفته مرا شاد کنند
حال در مردن من حاضر و ماتم زده اند
حیف از این لحظه که از رفتن من غم زده اند
همگی فاتحه خواندند وبرایم صلوات بهر آمرزش من بود به چندین دفعات
هفت شب گرم عزاداری و اطعام شدند پس این زاری و شیون همه آرام شدند
ترک گفتند تن خسته و رنجور مرا دیدم از یاد ببردند همه گور مرا
مار و موران بنشستند باطراف تنم پاره کردند همی از دیدن من کفنم
چشم از کاسه در آمد که ترا چشم چه سود
نگهش هیچ نکردند در آن لحظه که بود
تن خود در کف این مرده خوران بگذاری که نماند دگر از پیکر تو آثاری
جسم من خورده شد از سال چو سالی که گذشت
خویش دانم که بر این جسم چه حالی بگذشت
استخوان است کنون در ته آن گور نمود همه زین راه بناچار نمایند عبور
لیک افسوس که عبرت نشود ، هستی نیست
دل بیگانه مردم همه اش از سردیست
وقت بودن همه از خانه ما بگریزند
بعد مرگ آمده اشکی ز ندامت ریزند
حال چندیست که در برزخم و سرگردان نشود از نظرم کار طبیعت پنهان
دیگر از یاد برفتیم چو بر خاک شدیم جسم بر خاک نهادیم و دگر پاک شدیم
روح هر جا که بود ناظر اعمال تن است
هر چه باشد به دل گور برش یک کفن است
لیست کل یادداشت های این وبلاگ